باران میبارید …
از درزهای کفش کهنه کودکی سردی باران را … وقتی که از کنار نانوایی رد میشد …
از نگاه ناتوان برای خرید نان داغ ، عشق را دیدم که در چشمانش به مروارید شبیه تر بود !!!
خدایا به آسمانت چیزی بگو !
فرستنده : مرتضی ۰۶۳۱
.
.
یادمه توی کتاب درسی دوران مدرسه یه شعر از سهیل محمودی بود که با این مصرع شروع میشد :
دلم شکسته تر از شیشه های شهر شماست …
حالا هم وضعیت دلها شبیه شیشه هاش شهره : دوجداره ، ضد صدا ، بدون انتقال حرارت و گاهی مشجر یا یک طرفه !
.
.
تند رفت کودکی های من با آن دوچرخه ی قراضه اش که همیشه ی خدا پنچر بود …
.
.
دلم به حالی پسری سوخت که وفتی گفتم کفش هایم را خوب رنگ کن ، گفت خاطرت جمع باشد مثل سرنوشتم برایت سیاه میکنم …
فرستنده : سارا
.
.
میان مرغان مهاجر ، آنکه در انتهاست شاید ضعیف ترین باشد اما او دلبسته ترین است !
.
.
داشتم با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : نوشته دوست ، عشق ، محبت و چهار حرفیه … اتفاقا دو حرف اولشم دراومده یعنی ب و الف ! یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا ؛ با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه !!! گفت : ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم درمیاد … تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی … اینجا نوشته چهار حرفی ولی تو که حرف نداری …